برای شهید چمران عزیز...

ساخت وبلاگ
مصطفی، صدایم را داری؟! گریه هامو می بینی؟ تو که می دانی دوستت دارم پس چرا باید این همه فراق طولانی باشد؟ تو را سوگند به آن خوابها، برگرد... فقط برگرد... برگرد و مرا ببر... هرگز فکر نمی کردم راهِ رسیدن به تو اینقدر سخت باشد! آنچنان به آغوش مهربانت در این لحظه نیاز دارم که فقط تو می فهمی من چه می گویم؛ یک نفر روی زمین نیست تا حرف گلبرگت را بفهمد؛ مُردم از این همه غربت!!! آخر تو کجایی؟ چمران جانم، مگر تو قول نداده بودی مرا ببری؟ اشک نمی گذارد بنویسم از رنج ها... برای شهید چمران عزیز......
ما را در سایت برای شهید چمران عزیز... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت: 19:02


اینجا بی قراری های بانو ثبت می شود (گاه با قلم خود بانو، گاه با انتشار گزارش های تصویری، گاه با انتشار بازخوانی نیایش شهدا)

"این وبلاگ توسط ادمین اداره می‌شود"
    https://t.me/bigharareparvaz
   https://t.me/bigharareparvaaz

گزارش‌های تصویری و بازخوانی نیایش شهدا را اینجا ببینید:
        https://www.aparat.com/zahramirzaei

برای شهید چمران عزیز......
ما را در سایت برای شهید چمران عزیز... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت: 19:02

سلام آقامصطفی چمرانچگونه بنویسم درحالیکه این چشم ها هم دیگر مرا یاری نمی کند... چگونه از چشم هایم خواهش کنم نبارند فقط برای چند دقیقه تا من چند سطری برای تو جانانم بنویسم... اگر می شود تو قلبم را آرام کن تا چشم هایم با اشک مرا از پا نیندازند... دستت را بگذار روی این قلبِ زجر کشیده ام تا کمی روحم آرام شود و اینقدر مرا با شوقِ رهایی از قفسِ تنم، بی قرار نکند... آن شب زمستان که در اوج ناامیدی بودم تو مثل معجزه ای به دستور خدای مهربانم آمدی در قلبم، من همان شب زهرای قبل از آمدنت را زیر خروارها خاک دفن کردم و اینطور شد زهرا دوباره متولد شد... دقیقاٌ از همان شب با آمدنت از دنیا بریدم و فهمیدم این دل سپردن غم های فراوان خواهد داشت اما من با جان و دل همه رنج ها را قبول کردم چون تو ارزشش را داشتی و حال که این همه سال گذشته خوب می فهمم که آن شب که مرا انتخاب کردی ایمان داشتی زهرایت در این مسیر سخت سیر و سلوک دوام خواهد آورد هرچند مثل بچه ها بارها از سخت بودن راه و خستگی های بی پایان گریه ها کردم و گله کردم دیگر من کم آوردم آقامصطفی... گاهی خجالت می کشم که اینقدر اذیتت کردم و با ناله ها و گریه ها قلبت را خون کردم اما تو مهربان قلبم بودی و دلسوزترین... تو مرا تحمل کردی تا من روحم بزرگ شود و آنقدر خوب شوم که خدا به فرشته هایش بگوید زهرای چمران را بیاورید آسمان... آری شهید چمرانم در این مسیر خیلی ها بر رنج هایم افزودند و بودند کسانی که دلسوزانه یاری ام کردند... تو خودت همه را بهتر می دانی چون من هر روز همه چیز را برایت تعریف می کنم... دلبرجان، زهرایی خیلی خیلی دوستت دارد و از همه به غیر تو گریزان است...#زهرا_میرزائی برای شهید چمران عزیز......
ما را در سایت برای شهید چمران عزیز... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت: 19:02


اینجا بی قراری های بانو ثبت می شود (گاه با قلم خود بانو، گاه با انتشار گزارش های تصویری، گاه با انتشار بازخوانی نیایش شهدا)

"این وبلاگ توسط ادمین اداره می‌شود"
    https://t.me/bigharareparvaz
   https://t.me/bigharareparvaaz

گزارش‌های تصویری و بازخوانی نیایش شهدا را اینجا ببینید:
        https://www.aparat.com/zahramirzaei

برای شهید چمران عزیز......
ما را در سایت برای شهید چمران عزیز... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 26 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 14:25

کفش های سفید تازه ای را پایم کردم؛ چادرم را سرم کردم و فکر کنم روسری سبزی سرم بود (دقیق یادم نیست!)، از خانه بیرون رفتم و خیابانها پر از پلیس بود و عده ای اغتشاش گر شهر را از حالت عادی خارج کرده بودند... همین طور که می رفتم به پلیسی رسیدم و ازش خواستم کمک کند به خانه برگردم چون دیگر شهر ترسناک شده بود... مرا برد نزد یه برادر ارتشی و از او خواست مرا به سلامت به خانه برساند. چند دقیقه ای همانجا منتظر ماندم و بعد برادر ارتشی گفت پشت سرم بیا فقط با کمی فاصله... صدای هلی کوپتر می آمد و قرار بود من هم با برادر ارتشی و چند برادر نیروی انتظامی سوار هلی کوپتر شوم... پشت سر برادر ارتشی بودم که آتش تیری که از سمت اغتشاشگرها به سمت هلی کوپتر شد را دیدم و بعد ناله ها و فریادهای برادر نیروی انتظامی که در حال سوار شدن هلی کوپتر بود را شنیدم؛ تیر به سمت پهلویش خورده بود و خون فوران میکرد و من شاهد این لحظه ها بودم؛ برادران نیروی انتظامی دوست تیر خورده شان را در آغوش کشیدند و سوار هلی کوپتر کردند و من با صدای ناله های برادر زخمی ام از خواب پریدم... هنوز اذان صبح را نداده بودند و من همچنان مبهوت خواب... چند دقیقه بعد صدای اذان صبح آمد...خواب قبل اذان صبح 21 مرداد ۱۴۰۲ برای شهید چمران عزیز......
ما را در سایت برای شهید چمران عزیز... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bigharareparvaz بازدید : 25 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 14:25